سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در شهر شعر
نویسنده :  سیاوش

باران که می بارد گیسوانت پریشان می شود
قلب من با آن پریشانی چه سوزان می شود

تیغ ابروی تو می درد این قلب مرا
زخم قلبم بی چشمان تو ،بی درمان می شود

کمان ابرو چو در هم می کشی
قلب من تیر رس تیر مگان می شود

لب سرخت چو غنچه می کنی،روی من
با بوسه هایت گلباران می شود

غنچه ی گل با شکوفه بیدار می شود،لیک
شکوفه خنده هایت با غنچه ی لب پرجان می شود

شکوفه خنده،بوسه ی تو خواب شیرینی ست
هدیه ی یاد به فرهاد از سر هجران می شود

رود اشک چو از چشمانت جاری می شود
بغض اندوهم گرد گریبان می شود

ساقیا وز نگاهش،قدحت پر می باد
که به دیدار او تشویش خمارم پایان می شود

خورشید عشقی،وز پرتوی تو سوزان می شوم
ماه شب ها به دیدار تو تابان می شود

وز نگاه تو سیاوش شیدا می شود
بقچه ی غزل هایش به کول وسربه بیابان می شود


سه شنبه 83/9/17 ساعت 3:11 عصر
نویسنده :  سیاوش

دیگر توان با تو ساختن در من نیست
برایت گداختن،توان سوختن نیست

تو از من ابر و خورشید و فلک می خواهی
این هدیه ها،دسته گل رز و یاسمن نیست

دستم به آسمان تا خورشید آورم برایت
آخر خورشید که در کوی برزن نیست

تو خواهی تو را بر ابرها به گردش برم
چگونه بردنت،بر من یکی روشن نیست

سر جدا از تنم خواهی،قلب کنده از سینه خواهی
شکستی قلب من،بریدی سر زتن،سری به تن نیست

قلب پاره ی من نشان از بی مهری من نیست
افسوس که دارویی برای این سوءظن نیست

در سینه ات سنگ کوه بیستون می تپد
قلب تو تندیس سنگ است،از فولادو آهن نیست

جان داد سر کندن قلبت فرهاد تو،دیگر تو
شیرین نیستی،چون فرهاد سنگ شکن نیست

چون رسم عاشق کشی پیشه کنی
گل روی تو هم،گل سر سبد گلشن نیست


سه شنبه 83/9/17 ساعت 2:22 صبح
نویسنده :  سیاوش

صدایم که می کنی لرزه بر دلم بیدار می کنی
نگاهم که می کنی،سرخی بر من آشکار می کنی

با   کمان   ابرویت ، تیر   مژگان
قلب مرا داری شکار می کنی

یاد تو دلهره ای شیرین خاطره ای رنگین
در خاطرم که آیی،شوری تو سرشار می کنی

با این نازو ادایت که بازی می کنی
وجودم را نزد خودت گرفتار می کنی

با آن کرشمه که بر ما روا می کنی
معمای عشق را بیشتر تو دشوار می کنی

با همه عشقی که بر تو دارم من نمی دانم
چرا با عاشقت اینگونه کردار می کنی

چون که می خندم اخم می کنی،چون که غمگینم
تو می خندی،این چه رسمیست تو رفتار می کنی

چون از عشقم با تو گویم بر من جفا می کنی
چندین و چند ناسزا بر من نثار می کنی

می گویی که این عشق با هوس راز دارد
این چه تهمتیست بر من سوار می کنی؟

چون که هیچ نگویم گویی من عاشقی ندانم
چرا با من این گونه گفتار می کنی؟

چو دست در دستانت گذارم
چشم در چشمانت بدوزم،جیغ و هوار می کنی

چو دستان و چشمانم بر تو ببندم
قطره ای اشک را برایم آبشار می کنی

چون قطره ی اشک از چشمانت زدایم،خود را
کنار می کشی،انگار که داری از من فرار می کنی

ای یار من ،معشوقه ام،محبوب من
تو داری با سیاوش چه کار می کنی؟


پنج شنبه 83/9/12 ساعت 2:17 عصر
نویسنده :  سیاوش


در خاطرم که می آید چهره ی شاد تو
خاطره ساقی و می است یاد تو

در جام ذهنم که می ریزد شراب تو
چه خوش آید نواهنگ فریاد تو

تو لیلی من باش،شیرین من
منم مجنون تو ،فرهاد تو

تو خورشید عشقی ،در این غزل
می نگارم طلوع بامداد تو

چنین بی مهری مکن با سیاوش که او
جای دیگر دارد در نهاد تو

 


پنج شنبه 83/9/12 ساعت 2:17 عصر
نویسنده :  سیاوش

چشمان سبزت ،دشت چمن معنا می کند
لب های سرخت،سخن ازلاله زارها می کند

زلف تو شب را بر من دراز تر می کند
وز پرشانیش حال من رسوا می کند

ابروان سیاهت نهل آب پاکی هاست
بخت تیره ی من در آنجاها شنا می کند

نگاه مستت پیاله ی می،شراب زمزم
کمی از آن ده،ببین چگونه شیدا می کند

داس مه نو یا خم مژگان تو، چه فرق؟
کین خنجر در دلم ، وان در سما می کند

عشق، رخ سرخم به زردی هویدا می کند
ببین این طلا زان مس چگونه کیمیا می کند

چرخ سنگین نگاهت،وان نسیم نیک عطرت
دل سیاوش را چه دردناک آسیا می کند


پنج شنبه 83/9/12 ساعت 2:14 عصر
نویسنده :  سیاوش

عشق تو با می گساری درمان نمی شود
اندوه من با گریه زاری درمان نمی شود

بیا دمی با هم بیاساییم کز هجرانت گر بمیرم
سوگ من با سوگواری درمان نمی شود

بدین چشمان شهوت بار روی خوش مده
کین هوس با بی بندوباری درمان نمی شود

می جوشدازنگاهت بدگمانی چنین مکن با من
کین ننگ و ریا باشرمساری درمان نمی شود

غزل سیاوش کم قافیه ماند می دانی چرا؟
چون درد او با غزل سرایی در مان نمی شود


پنج شنبه 83/9/12 ساعت 2:14 عصر
نویسنده :  سیاوش

سکوتم را شکست، زاری دل که در فغان بود
پرسیدم که چیست؟از ریای تو بود که نالان بود

دل تو کاش چون رخت زیبا و پاک بود
چنین رنگ و نیرنگ د ر آن بی نشان بود

به من گفتی که من شمعم تو پروانه ام باش
ندانستی که شمع بیش از پروانه سوزان بود؟

من نگفتم که سوزان باشی ، خروشان باشی
همان نیم نگا هت تحفه ای بس گران بود

در تب توسوختن ازمن،عاشقی ورسوایی از من
اندکی ناز و کرشمه از تو ، برایم قدر جهان بود

شعرسیاوش که می بینی کم وزن وکم قافیه است

شکوه مکن کز این حال بس پریشان بود

 


پنج شنبه 83/9/12 ساعت 2:9 عصر
نویسنده :  سیاوش

سلام.امید وارم  که حال همگی شما خوب باشه و خوش سلامت باشید.این وبلاگ را تنها به شعرهایم اختصاص داده ام. مطالب و نوشته ها رو می تونید در وبلاگ کمی نوازشم کن   مطالعه کنید.در ضمن می خوام این وبلاگ رو به سه صفحه تقسیم کنم.یکی غزل که صفحه ی اصلی قرارش خواهم داد. یکی برای اشعار نو و دیگری هم برای اشعار عامیانه. امید وارم که از این وبلاگ خوشتون بیاد .با آرزوی موفقیت برای همگی دوستان. 


پنج شنبه 83/9/12 ساعت 2:8 عصر
<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
غزل8/
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
9622 :کل بازدیدها
8 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
در شهر شعر
حضور و غیاب
لوگوی خودم
در شهر شعر
لوگوی دوستان
لینک دوستان
کمی نوازشم کن
کمی نوازشم کن
آشنا...غریبه...بیا
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1383
طراح قالب