سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در شهر شعر
نویسنده :  سیاوش

صدایم که می کنی لرزه بر دلم بیدار می کنی
نگاهم که می کنی،سرخی بر من آشکار می کنی

با   کمان   ابرویت ، تیر   مژگان
قلب مرا داری شکار می کنی

یاد تو دلهره ای شیرین خاطره ای رنگین
در خاطرم که آیی،شوری تو سرشار می کنی

با این نازو ادایت که بازی می کنی
وجودم را نزد خودت گرفتار می کنی

با آن کرشمه که بر ما روا می کنی
معمای عشق را بیشتر تو دشوار می کنی

با همه عشقی که بر تو دارم من نمی دانم
چرا با عاشقت اینگونه کردار می کنی

چون که می خندم اخم می کنی،چون که غمگینم
تو می خندی،این چه رسمیست تو رفتار می کنی

چون از عشقم با تو گویم بر من جفا می کنی
چندین و چند ناسزا بر من نثار می کنی

می گویی که این عشق با هوس راز دارد
این چه تهمتیست بر من سوار می کنی؟

چون که هیچ نگویم گویی من عاشقی ندانم
چرا با من این گونه گفتار می کنی؟

چو دست در دستانت گذارم
چشم در چشمانت بدوزم،جیغ و هوار می کنی

چو دستان و چشمانم بر تو ببندم
قطره ای اشک را برایم آبشار می کنی

چون قطره ی اشک از چشمانت زدایم،خود را
کنار می کشی،انگار که داری از من فرار می کنی

ای یار من ،معشوقه ام،محبوب من
تو داری با سیاوش چه کار می کنی؟


پنج شنبه 83/9/12 ساعت 2:17 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
غزل8/
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
9621 :کل بازدیدها
7 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
در شهر شعر
حضور و غیاب
لوگوی خودم
در شهر شعر
لوگوی دوستان
لینک دوستان
کمی نوازشم کن
کمی نوازشم کن
آشنا...غریبه...بیا
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1383
طراح قالب