دیگر توان با تو ساختن در من نیست
برایت گداختن،توان سوختن نیست
تو از من ابر و خورشید و فلک می خواهی
این هدیه ها،دسته گل رز و یاسمن نیست
دستم به آسمان تا خورشید آورم برایت
آخر خورشید که در کوی برزن نیست
تو خواهی تو را بر ابرها به گردش برم
چگونه بردنت،بر من یکی روشن نیست
سر جدا از تنم خواهی،قلب کنده از سینه خواهی
شکستی قلب من،بریدی سر زتن،سری به تن نیست
قلب پاره ی من نشان از بی مهری من نیست
افسوس که دارویی برای این سوءظن نیست
در سینه ات سنگ کوه بیستون می تپد
قلب تو تندیس سنگ است،از فولادو آهن نیست
جان داد سر کندن قلبت فرهاد تو،دیگر تو
شیرین نیستی،چون فرهاد سنگ شکن نیست
چون رسم عاشق کشی پیشه کنی
گل روی تو هم،گل سر سبد گلشن نیست